قلب هر چی که بخواد و بدست میاره
شنیدی دیگه نه؟
پس اگه نخواستت،
اگه طردت کرد،
اگه پیشت نموند،
یعنی قلبش تو رو رد کرده
پس تو ام به فراموشی بسپارش
سعی نکن خودتو
با خیال بافی احمقانه پیر کنی!

. . .


زمان ، تمام امیدم به تو ! خواهش میکنم زود بگذر

کمی آرامتر



خدایا به سرنوشت بگو اسباب بازی هایت بی جان نیستند آدمند، می شکنند،

کمی آرامتر

دیگه صبری برام نمونده

خدایا کم آورده ام . . .

در لیست آدمهایت اشتباهی شده است ,

اسم من [ ایوب] نیست !!!!

 


پایان دلتنگی در این خانه


دیگه دلتنگیامو توی این خونه نمی نویسم !!!!!!!!!!!!!

واقعاً دوست داشتن یعنی چی

دوست داشتن یعنی:


حتی وقتی مثل سگ و گربه به جون هم افتادیم...


شب پیام بده: آشتی نکردیما...اما من بدون تو خوابم نمی بره..!

بیچاره دل آشوب من


دوروزه دل دریا هم مثل من آشوبه

خوش به حال ماهي ها


ميگن ماهي ها حافظشون دوثانيه يه بار به روز ميشه

پس خوش بحال ماهي ها که هيچ چيز يادشون نمي مونه


قسمت



خودمان را با جمله تا قسمت چه باشد گول نزنیم

قسمت اراده من و توست...

. . .

دلم کمى هوا میخواهد اما در سرنگ !!!

از زندگى خسته ام …

دل دیگه دل نیست

یادم باشد
حرفی نزنم که به کسی بر بخورد؛
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد؛
راهی نروم که بیراه باشد؛
خطی ننویسم که آزار دهنده باشد؛
یادم باشد که روز و روزگارخوش است؛
همه چیز روبه راه و بر وقف مراد است؛
تنها...
 تنها دل ماست که دل نیست...
آری...

صداقت


یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن . پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت . پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینی هاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد...
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینی هاشو به پسرک داد
همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری که خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده

خیلی زود دیر شد


کمی زود بود ولی ...
 
 دعایت گرفت مادربزرگ !!!

 پیر شدم ...

هیچ ندارم



این منم! نه زیبایم، نه مهـربانم ...

نه عاشق و نه محتاج نگاهی ...!!!

فراری از دختران آهن‌پرست و پسران مانکن‌پرست ...

فقط برای خودم هستم ...

خوده خودم! مال خودم!

صبورم و عجول!!!

سنگین ... سرگردان ... مغرور ... قـانع ...

با یک پیچیدگی ساده و مقداری بی‌حوصلگیه زیاد!!!

و برای تویی که چهره‌های رنگ شده را می‌پرستی نه سیرت آدمی؛

هیچ ندارم ... راهت را بگیر و برو ...

حوالی ما توقف ممنوع است....

اوج جسارت


جسارت میخواهد

نزدیک شدن به افکار دختری که

روزها مردانه با زندگی می جنگد

اما شبها

 بالشش از هق هق های دخترانه خیس است...

خداااااااااااااااااااااااااااااااااا

خیلی خسته ام خدا

ترو به خداییت قسم یه نگاهی هم به من گناهکار بنداز


خواستن


خواستن ،هميشه توانستن نيست گاهي فقط،داغ بزرگي است
كه تا ابد بر دلت مي ماند

روزي براي زندگي

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است.

تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا
بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت . خدا سكوت كرد . جيغ زد و جار و جنجال
راه انداخت . خدا سكوت كرد . آسمان و زمين را به هم ريخت . خدا سكوت
كرد.
به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد خدا سكوت كر د. كفر گفت و سجاده دور
انداخت. خدا سكوت كرد . دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد . خدا
سكوتش را شكست و گفت : عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت . تمام روز
را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي . تنها يك روز ديگر باقي
است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن.

لا به لاي هق هقش گفت : اما با يك روز ... با يك روز چه كار مي توان
كرد؟ ...
خدا گفت : آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال
زيسته است و آنكه امروزش را در نمي يابد هزار سال هم به كارش نمي آيد.
آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت : حالا برو و
زندگي كن.
او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي درخشيد. اما
مي ترسيد حركت كند . مي ترسيد راه برود . مي ترسيد زندگي از لا به لاي
انگشتانش بريزد . قدري ايستاد ... بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم،
نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را
مصرف كنم.
آن وقت شروع به دويدن كرد . زندگي را به سر و رويش پاشيد .

زندگي رانوشيد و زندگي را بوييد . چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا بدود،

مي تواند بال بزند، م يتواند پا روي خورشيد بگذارد. مي تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به
دست نياورد، اما ....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد،
كفشدوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي
كه او را نمي شناختند سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل
دعا كرد . او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد . لذت برد و
سرشار شد و بخشيد. عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگي كرد، اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند : امروز
او درگذشت. كسي كه هزار سال زيسته بود!

فرشته‌ی خدا...


امروز روز توست مادر، ای مهربان‌ترین فرشته‌ی خدا...

بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟

صبر و مهربانی‌ات را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جای دهم؟

آن زمان که خط خطی‌های بی‌قراری‌ام را با مهر و محبتت پاک می‌کردی و با صبر و بردباری، کلمه به کلمه‌ی زندگی را به من می‌گفتی، خوب به خاطرم مانده است.

و من باز فراموش می‌کردم محبت تشدید شده‌ات را...

در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، همپای من آمدی، بارها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی.

آری، از تو آموختم، حتی در سخت‌ترین شرایط، امید را هرگز از یاد نبرم.

یادم نمی‌رود چه شب‌ها که تا صبح بر بالینِ من، بوسه بر پیشانیِ تب دارم می‌زدی...

و چه روزها که با مهر مادرانه‌ات، لقمه‌های عشق را در دهانم می‌گذاشتی...

وقتی بوسه بر دستان چروکیده‌ات می‌زنم، یاد کودکی‌ام می‌افتم که همیشه به خاطر لطافت دستانت، به همه فخر می‌فروختم.

و حال به خاطر خشکی دستانت با افتخار می‌گویم كه: «این دستان مادر من است که تمام زندگی‌اش را به پای من گذاشت»

من با نوازش همین دست‌ها بزرگ شده‌ام و امروز با تمام وجودم می‌گویم:

«مادرم، مدیون تمام مهربانی‌هایت هستم و کمی کمتر از آنچه تو دوستم داری، دوستت دارم، چون هرگز به پای مهربانی تو نخواهم رسید...»

دنیای خیالی من

یه روز قرار بود بشم نویسنده دنیای خیالی

ولی

خودم شدم بازیگر این دنیای خیالی

و ای کاش

کاش در این تیرگی شب راهی می جستم به فراسوی طلوع

کاش باران می بارید بر سر تیرگی هایم

کاش خورشید طلوع می کرد بر سر شهر به ماتم نشسته وجودم

کاش زندگیم بازی بچگانه ای بود پر از هیاهو

کاش هیچ گاه کودک درونم را زنده به گور نمی کردم

کاش کاش و ای کاش 

( ف . غ )

اشکای بی ارزش

دیگه اشکام و کسی نمی بینه یعنی نمیخواد که ببینه دیگه حتی برا تو هم ارزشی ندارن اشکام

این نیز بگذرد


هوم آره این روزاهم باهمه خاطرات خوب و بدش میگذره 

دروغ

زندگیم شده پر از دروغ

دیگه از خودم حالم بهم میخوره

دروغی که برای فاش نشدنش دست به دامن دروغای دیگه میشم

طوری شده که خودمم دارم دروغامو باور میکنمو حقیقتو فراموش کردم

وای که اگه یه روز همه دروغام فاش بشه همه زمینو زمان به هم میریزه

گلدان شکسته


وقتی گلدونمو شکستم 

مادرم گفت : حیف بود

پدرم گفت : قشنگ بود 

خواهرم گفت : میدادیش به من

مادر بزرگم گفت : دوستش داشتم

ولی وقتی دلم شکست همه سکوت کردن

. . . ؟

هیچ چیز دلنشین تر از این نیست که

مدام نامت را صدا بزنم با یک علامت سوال . . .؟

و تو با حوصله جواب بدهی جون دلم !؟


همه شدن دايه دلسوز تر از مادر



دارم ديگه عصبي مي شم

اين روزها همه شدن دايه دلسوز تر از مادر

زندگي كه ميخواد از الان اينطوري باشه ميخوام نباشه

انگار خودم عقل ندارمو شعورم نمي رسه كه دارم چيكار مي كنم

به قول خودشون همه خيرو صلاحمو ميخوان ولي به نظر من همه دارن فضولي مي كنن تو كارام

بعضي وقتي به خودم مي گم بيخيال همه چي بشمو همه برنامهاشونو بريزم بهمو خودمو  راحت كنم

خدایا چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


توی پست قبل نوشته بودم که کاش می شد که برم درویشی پریروز رفتم

واي خداي من اصلاً باورم نمي شه

همه چي داغون شده

ديوارا ريخته

آدما تو چادر و بيرون از خونه هاشون

بچها بيخيال از همه جا غرق در دنياي بچگيشون

 

وقتي كه وارد درويشي شدم ماتم برده بود

خداي من يعني واقعاً اينجاي كه تبديل به خرابه شده بود همون روستايه كه ما يكماه توش زندگي كرديم

قدم به قدم رفتم جلوتر

توي كوچها هنوز آرم اردوجهاديمون و اسم مسجدي كه بچها رو ديوار زده بودن بود ولي نه به صورت كامل چون نيمي از ديوار خراب شده بود

وارد كوچه شدم

اروم اروم رفتم جلوتر

اصلا از حسينيه و مسجد درويشي چيزي نمونده بود

از ديدن حسينيه و مسجد داشتم خفه مي شدم

اصلا انگار روزي حسينيه و مسجدي اونجا نبوده

خدايا چرا ؟

مگه اين بچهاي كوچيك چه گناهي كرده بودن ؟

کاش میشد که برم اونجا

دوسال پیش برای اردو جهادی رفته بودیم روستای درویشی

وقتی  فهمیدم  که زلزله روستاهای باغان و درویشی رو هم لرزونده دلم گرفت و رفتم که زنگ بزنم به بچهای درویشی ولی متاسفانه انتن نمی داد تلفن , فکر کنم مشکل مخابراتی از اونجا باشه

یادش بخیر چه روزا و شبای با مردم اونجا داشتیم 

کاش میشد که برم اونجا

انشاالله که همشون حالشون خوب باشه

و زمین لرزید

وقتی خبرو شنیدم یه چیزی تو وجودم فرو ریخت

تا چند دقیقه مات و مبهوت مونده بودم و به صفحه تلویزیون نگاه می کردم

انگار دنیا رو سرم خراب شده بود

اصلا باورم نمی شد

می پرسین خبر چی بود ؟

مگه میشه کسی این روزها خبر داغ شهر منو ندونه ؟

آره تلویزیون داشت خبر زلزله بوشهرو اعلام میکردو من ناباور مونده بودم جلوی تلویزیون

وقتی که اعلام شد که مرکز زمین لرزه شهرهای کاکی و شنبه بوده ناخدا گاه شروع کردم به گریه آخه یکی از ذوستای عزیز من که ارزشش فراتر از یه دوسته برام اهل اونجاست

دیگه طاقت ایستادن نداشتمو نشستم روی زمین

اصلاً حال خودمو نمی دونستم

تا به خودم اومدم زود به یکی از دوستام اس دادم که از اون دوست مشترکمون خبر بگیره

تا جواب اس و سلامتی اون دوستم بهم رسید مردمو زنده شدم

خدایا شکرت

ولی یهو از خودم بدم اومد

اونجا کلی ادم زیر آوار مونده بودن و من فقط به فکر سلامتی دوستم بودم